خبر مسرت‌بخش انتشار کتاب "نظم نوین جهانی" با ترجمه دردانه عابدی در خبرگزاری فارس نیوز منتشر شد.انتشار این خبر در فارس نیوز، نویدبخش دسترسی گسترده‌تر مخاطبان به این کتاب مهم خواهد بود. https://farsnews.ir/user1709100990394995239/1748940919303532922

https://ketabnak.com/book/135339/%D9%86%D8%B8%D9%85-%D9%86%D9%88%DB%8C%D9%86-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C کتاب "نظم نوین جهانی" با ترجمه دردانه‌ عابدی همین امروز کتاب "نظم نوین جهانی" با ترجمه دردانه‌ عابدی را از سایت کتابناک تهیه کنید و دریچه‌ای نو به سوی فهم جهان بگشایید!

"نظم نوین جهانی": با ترجمه‌ی دردانه عابدی, این کتاب برای پژوهشگران، دانشجویان، فعالان حوزه سیاست و عموم علاقه‌مندان به فهم بهتر جهان معاصر، یک منبع ارزشمند و ضروری به شمار می‌رود. برای کسب اطلاعات بیشتر و تهیه‌ی کتاب "نظم نوین جهانی" با ترجمه‌ی دردانه عابدی، به dordaneha97@gmail.comمراجعه فرمایید

میترسم یک روز آنقدر پیشرفت کنیم که خودمان از زندگی متنفـر شویم فکر کن مینویسی دوستت دارم و مینویسد من بیشتر بعد تلفنِ همراه خیلی هوشمند و دلسـوزت میگوید: دروغ بود باور نکن همین الان به فلانی هم همین را گفت! زنگ میزنی رد تماس میزند و مینویسد سر کلاس هستم بعد همان هوشمند میگوید پیشِ فلانی ست باور نکن

آن همه فرياد آزادی زديد فرصتی افتاد و زندانبان شديد؟! آن‌كه او امروز در بند شماست در غم فردای فرزندِ شماست! راه می‌جستيد و در خود گم شديد مردميد، اما چه نامردم شديد كجروان با راستان در كينه‌اند زشت‌رويان دشمنِ آيينه‌اند "آی آدم‌ها" اين صدای قرنِ ماست اين صدا از وحشتِ غرقِ شماست

آه اگر اين خوابِ افسون بگسلد از ندامت خارها در جان خلد ! چشم‌هاتان باز خواهد شد ز خواب سر فرو افكنده از شرمِ جواب آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن سينه‌ها از كينه‌ها انباشتن آن چه بود؟ آن جنگ و خون‌ها ريختن آن زدن، آن كشتن، آن آويختن پرسشی كان هست همچون دشنه تيز پاسخي دارد همه خونابه‌ريز

پيشِ روی ما گذشت اين ماجرا اين كری تا چند، اين كوری چرا؟ ناجوانمردا كه بر اندامِ مرد زخم‌ها را ديد و فريادی نكرد پيرِ دانا از پسِ هفتاد سال از چه افسونش چنين افتاد حال؟ سينه می‌بينيد و زخمِ خون‌فشان چون نمی‌بينيد از خنجر نشان؟ بنگريد اي خام‌جوشان بنگريد اين چنين چون خوابگردان مگذريد

چند سالی‌ست که تکلیف دلم روشن نیست جا به اندازه‌ی تنهایی من در من نیست چشم می‌دوزم در چشم رفیقانی که عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست حس بی‌قاعده‌ی عقل و جنون با من بود درک این حالِ به‌هم‌ریخته تقریباً نیست رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم جا به اندازه‌ی تنهایی من در من نیست...

از باغ مي برند چراغاني ات کنند تا کاج جشن هاي زمستاني ات کنند يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند اين بار مي برند که زنداني ات کنند اي گل گمان مکن به شب جشن مي روي شايد به خاک مرده اي ارزاني ات کنند آب طلب نکرده هميشه مراد نيست گاهي بهانه ايست که قرباني ات کنند