شیخی را همسایه‌ی گبر بود که شیرخواری داشت و همه شب از تاریکی می‌گریست که چراغ نداشت. شیخ هر شب چراغ برداشتی و به خانه ایشان بردی تا کودک خاموش گشتی. چون گبر از سفر باز آمد، مادر طفل حکایت شیخ باز گفت. گبر گفت: "چون روشنایی شیخ آمد، دریغ بُود که به تاریکی خود باز رویم". حالی مسلمان شد. تذکرةألأولیآء