Loading...

پیرزن زباله‌ها را زیرورو کرد تا چیزی بیابد، چراغی قدیمی را دید. برداشت و دستی به آن کشید. ناگهان غولی خارج شد و گفت؛ نترس، آسیبی به تو نمی‌رسانم. می‌توانی یک آرزو کنی، هرچه باشد برآورده است. پیرزن فریاد زد؛ إلهی فدات شم مادر ... و فدای غول شد ... - و مرگ او عبرتی شد برای آنانکه زیادی تعارف می‌کنند.