کودکی در کوچه گریه می‌کرد. مردی گفت؛ کسی با تو بازی نمی‌کند؟ کودک: آیا خدا ما را برای بازی آفریده؟ مرد؛ پس گریه‌ات چیست؟ کودک: مادرم نان می‌پخت، چوب‌های بزرگ آتش نمی‌گرفتند، چند هیزم آتش زد، گذاشت کنار چوب‌های بزرگ. اکنون فکر کردم نکند ما از هیزم‌های ریز جهنم باشیم. آن کودک إمام یازدهم ما بودند ...