درصد تکمیل :‌ 73%



ترجمه یک اثر

بخشی از دیالوگ یکی از شخصیت های داستانی

بخواب. من بهت می گم اون بیرون با چی روبرو می شی. می دونم که باز گوش نمی دی بهم. بخواب. میترا فردا می ری بیرون، آروم قدمات رو می ذاری روی موزاییکای کَفِ خیابون. اول صدای کفشای خودت رو می شنوی. این یعنی زنده ای و راه می ری. بعد سایه خودت رو می بینی که جلوت کِش اومده و روی موزاییکای کفِ خیابون می لغزه. این وقتا نترس میترا. آروم قدمات رو وردار و سایه ات رو تعقیب کن. بعد سعی کن پا بذاری روی اون سایه. سعی کن دقیق پات رو بذاری روی سایه ات. جلو می ری و پات رو بلند می کنی، تا می خوای پات رو روش بذاری می بینی یه قدم از تو جلوتره. ممکنه اول سعی کنی تندتر بدوی تا بهش برسی. تندتر قدم بر می داری و سعیمی کنی پات رو بذاری روی سایه ات. باز نمی تونی بهش برسی. تازه می فهمی همه اش همینه، فقط دویدن و دویدن و دویدن.                    اینجا جای عجیبیه میترا. به راحتی می شه مُرد؛ ولی دوست داشتن سخته. برای همینه که نه می شه کسی رو بخشید، نه می شه ترحم کرد و نه می شه کسی رو سرزنش کرد. من هنوزم مثل همون وقتا که تو دوست داشتی زیاد حرف بزنم، زیادی حرف می زنم. درست مثل همون وقتا که تو دوست داشتی، توی اون روزنامه ها می نویسم، به خودم می گم یکی هست که یه جایی منتظره تا این جور چیزها رو بخونه. وقتایی هست می گم به دَرَک، بعد دلم می خواد اسمت رو از یاد ببرم. میترا اینجا جای عجیبیه. تنها جایی که می شه دوست داشت اما به سختی. فقط نمی دونم چطور می شه این همه آدم بی عشق زندگی کنن؟ چطوره می شه میترا؟